اوج سال هاي جوانه زدن احساس بزرگي در جسم و جانم (دوران جواني)كتاب هايي كه به ميل وتنها مي خواندم گاه در خلوتگاه, گاه در گوشه دنج جمع, به كل در دمادم هرثانيه اززيستنم. ناگاه چراغ تخيل, مرد شعله ورذهنم مرابا خود بردبه ماوراء زمان, چشمانم روي هم رفت و...
خود را در جنگلي زيبا يافتم, هراسان به دور و برم نگاهي انداختم, هيچ نبود من بودم در پهناي يك جنگل زيبا. زمزمه اي بي جان به گوشم رسيد و رفته رفته تبديل به فرياد دلخراشي شد كه ميگفت : بنگر و گوش فرابده, همه چيز مهياست, قلم, دفتر پس بنويس . بي خيال شو, بي خيال نجواهاي خسته و حسودواه هايي كه از سر حسادت روانه ات مي كنند. از سوداي دلت بنويس, بياموز,بزرگ شو, فهيم شو, انسان باش و... به ناگاه سكوت كرد صدايش مرتعش شد, وقتي واژه پروانه دل سوخته را در ذهن تداعي ميكرد, قند در دلش آب شد, در چشمانش برق خاطرات شيريني گذشت, به يكباره خشم وجودش را گرفت وخروش كرد. اي پروانه سوخته دل از رنج يار,خستگي راه دلدادگي و سوداگري ويران شده اي بين بال و پر سوخته ات را... با ترديد به خود نگريستم تلي از خاكستر از اطرافم پراكنده شد, اه از نهادم برخاست آري بال هايم سوخته بودبا زانوان مرتعش به خاك جنگل پناه بردم و سر به زير افكندم. صدايش رنگ مهرباني به خود گرفت وناليد: مرا بنگر, من هم جوانكي خام مثل تو بودم, سوز يار ويرانه ام ساخت, پروانگي ام به من آموخت دور شمع عشق ديگر جولان ندهم و پروبالم را به آتش نكشانم و... رگه هاي خشم صدايش لحظه به لحظه بيشتر خود نمايي مي كرد, وحشت صدايش موجب شد سرم را به بالا بياورم ولي نبود, ترسان به اطراف نگريستم ديگر ازسرسبزي جنگل خبري نبود همه چيز رنگ باخت, دويدم, مرد شعله ور را صدازدم, ناگهان فريادي از آن سوي جنگل به گوش رسيد. به طرف صدا دويدم, مرداب ها را ميكاويدم وبه صدايش نزديكتر ميشدم,يافتمش اما فقط چشمانش بيرون بود, ودر آن دوگوي پريشان چيزي بود كه مراسوزاند. عاشق باش,بگذاز شمع يار وجودت را به آتش بكشاند.