۴۳ بازديد

درست سه روز قبل از آشنايي با همسرم , روياي جالبي ديدم .

در عالم خواب خود را وسط پذيرايي خانه روي ملحفه اي سفيد ديدم, كه اعضاي خانواده ام هم در كنارم خوابيده بودند, همين كه چشمانم گرم شد گوشه ملحفه ام بالا رفت , از اين كه مبادا كسي بيدار شود, به خود قبولاندم كه توهمي پيش نبوده است.

شب دوم هم همين اتفاق تكرار شد, چون خواهرم نزديكتر از همه به من بود گفتم كه ببيند چه كسي ملحفه ام را بالا مي كشد.
با تعجب گفت كسي نيست و خوابيد, شب سوم به مادرم گفتم, او هم گفت توهمي شدي دخترم.
شب آخر از پدرم خواستم كه كنار پريز برق بايستد تا بفهمم چه كسي باعث رعب و وحشت من مي شود.

با صداي جيغ كوتاه من, پدرم چراغ را روشن كرد, در كمال تعجب پسر بچه اي زيبا و كوچك كنار ملحفه ام در چشمانم خيره شد و پاهايش از زمين فاصله داشت, با آن لباس سرتاپا سفيد مثل فرشته ها مي نمود, يك دفعه برق سه فازي انگار از همه تنم عبور كرد. نگاهش گيرا و جذاب بود , و آن دو گوي زيبا پر بود از محبت و عشق .

سريع دست بر بازوان من خواست حركتم دهد, كه پدرم دست ديگرم را گرفت و اجازه اين كار را به آن فرشته كوچك نداد
پسرك ناشناس كه در تمام عمرم چشماني به بانفوذي چشمانش نديده بودم, به حرف آمد و گفت:
اجازه بدين اين دختر را با خودم ببرم لياقتش در دنيا بيش از اين حرفاست, شما ها نميتونيد اون قدر كه شايسته اين دختر هست بهش محبت كنيد و عشق بورزيد.

خودم را به دستش سپردم و در اين كشاكش كه بين پسرك و پدرم بود بلاخره پدرم به گوشه اي از پذيرايي پرتاب شد, تا خواستم چيزي بگويم از خواب پريدم.

از پنجره اتاقم كه به آسمان نگاه مي كردم, حس غريبي بهم مي گفت, زندگي ات دستخوش تغييرات مي شود.
دوباره به رختخوابم برگشتم تا سرم را درون متكا فرو بردم, صداي اذان دلم را قرص تر كرد كه بلاخره زمان آن رسيده كه بعد سال ها تلاش و كوشش, به آرامش ابدي برسم و ...

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.