صداي فريادهايش كل فضاي ماشين را متشنج كرده بود ، جيغ هاي پي درپي، صداي زجه گونه اش دل سنگ را هم آب مي كرد. پاهايم را بيشتر روي پدال فشارمي دادم،گويي ماشين بايد پرواز مي كرد .آخه بعد از 17 سال خدا بهم يه تاج سري هديه كرده بود. يدفعه سرمو چرخوندم سمت پريسا كه صداي مهيبي گوشهايم را به باد ملامت گرفت ، از سمت پريسا يه كاميون بهمون اصابت كرد ،و ديگر صداي ناله هاي زني كه درشرف مادرشدن بود شنيده نمي شد.
سراسيمه از پرستاران كمك خواستم، خيلي سريع به اتاق عمل بردنش.
گل پسرم رو توي آغوش گرفتم ، اشك شوق از پدرشدن، واشك اندوه از پركشيدن مادرش روانه ي گونه هايم شد.
يوسف كوچك غريبم رابوسيدم ، ودرگوشش زمزمه كردم حالا با اين وضع چكاركنم،عاقبت مادرت هم معلوم نيست.
دست از روي آيفون برنمي داشت، به پهلو چرخيدم و ناليدم اي بر مزاحم ...يه دفعه استغفرالله گفتم و به سمت آيفون دويدم.
چهره ي غمبار دايي محمدم مرا از عصبانيتم خجل كرد، صداي مرتعشش گواه پيامد ناگواري بود
_ بيا تو دايي جان
صداي پايي كه از راه رو مي آمد مرابه ورطه ي فكروخيال كشاند ،زمزمه كردم
دايي محمد هميشه خندانم را چه شده ؟
اصلا فكرم به زندايي پريسا نكشيد چون اون 7 ماهه داشت ، به ظن من نبايد خبري از جانب او مي بود.
_ خوش اومدي دايي چرا تنهايي خانمت كجاست.
سرش را بالا آورد ، چشمانش هاله اي از غم درآغوش كشيده بود .
_ چيزي نيست مامان كجاست يه كار فوري باهاش داشتم دايي.
با اتمام اين جمله روي كاناپه ولو شد, سريع يه ليوان آبميوه براش آوردم وگرفتم سمتش.
_ مامان رفته خونه ي آبجي . گوشي روهم جا گذاشته، بگو من بهش ميگم.
يدفعه شانه هايش لرزيد طاقت از كف دادم و روبه روش نشستم دستم را حائل چانه اش ساختم ودرچشمان غمگينش زل زدم
_ چي شده دايي يه چيزي بگو دل آشوبم كردي؟
دايي محمد،چشمانش را به چشمان ملتمسم گره زد وناليد
_ معصومه جان بدبخت شدم، پريسا ...
صداي هق هق اش چيزي را در وجودم شكست، آري غرور دايي هميشه شادم در ورطه ي نابودي بود، دستمالي به سمتش گرفتم، دلشكسته تراز آن بود كه دستش را به سمت من بگيرد، خودم اشك هايش را كه گويي قصد بند شدن نداشت پاك كردم.
_ دايي جان اروم باش بگو چي شده، اينجوري كه دلم خون شد.
وقتي نگاهش به چشمان باراني ام افتاد ،شانه هايش را راست كرد وبا تك سرفه اي ادامه داد.
_ ظهر كه پريسا ازدرد به خودش مي پيچيد، سوارماشين شديم توي راه خيلي ناله مي كرد يه دفعه حواسم پرت شد و از بغل يه كاميون بهمون زد، چون نزديك بيمارستان بودم و از خونريزي كه داشت بغلش كردم پرستارا زود بردنش اتاق عمل و...
_ دايي بچه چي شد؟
_ هيچي خداروشكر ضربه ي خاصي نديده ولي چون زردي داره بايد دوسه ماه توي دستگاه بمونه
_ زندايي پريسا چيشد؟
_ فعلا كماست، من موندم چكار كنم، ازيه طرف فكر احتمال مرگ پريسا داغونم كرده از يه طرف كارم كه مرخصي ندارم ازيه طرف يوسفم بايد توي دستگاه بمونه، كسي هم نمي تونه خودش رو چند وقت الاف ما بكنه همه خودشون خونه زندگي دارن، واي موندم چه كار كنم؟ بازم ياد مادر تو افتادم شايد به دادم برسه
_ دايي مامان چندوقتي بايد پيش آبجي باشه, چون خودت كه بي خبرنيستي پابه ماهه
دلم نمي خواست تنها تير اميدش هم بي هدف از كمانچه ي اميدهايش رها شود، تاخواست حرفي بزند, با حرفهايم چشمهاي متعجبش رو به من دوخت.
_ دايي درسته دخترهاي فاميل همه سرخونه زندگيشونن، اما من كه هستم هم مجردم هم الان تابستونه درسي هم ندارم خوش حال ميشم كمك حالت باشم.
چشمان گرد شده از تعجبش را به من معطوف كرد و گفت:
_ دخترجان تو سن و سالي نداري تازه 13 سالت شده ، گول هيكلت رو نخور تازه منم بخوام توي بخش زنان چجوري تورو بپذيرن
پاهايم ازنشستن روي دوزانو گز گز مي كرد وقلقلكم مي داد، خندان گفتم
_ اونو بسپاربه من، كم بودن سن كه جرم نيست.
درحين اداي اين حرفها سرم پايين بود وبا انگشت پاهايم ور مي رفتم ، صداي خنده اش باعث شد سرم را به جانبش بگردانم كه به يكباره در بغلش فرو رفتم، محكم بغلم كرد و بالحني كه بوي اميدش به مزاقم خوش آمد گفت:
_ معصومه درست گفتن كه قلبت بلوريه
خودم را از آغوشش كشيدم بيرون وگفتم
_ تو خوبي كن و در حجله انداز، بقيش باتو
دايي خوش حال به سمت در رفت و گفت:
_ تا در بيابان حيران نماني
صداي خداحافظي اش در سالن مي پيچيد، اينبار صداي پاهايش رنگ و بوي اطمينان از تصميمم را درآغوش مي كشيد.
حالا من ماندم و يه دنيا استدلال و دليل كه بايد براي مادرم مي تراشيدم كه بگذارد حس مادري در 13 سالگي برايم شكل بگيرد و ...
لطفا منتظر قسمت دوم اين خاطره بمانيد.